چترم را؛
کنار ایستگاهی در مه،
جا گذاشته ام!
خیس و خسته آمده ام...
و حالا؛
شاعر که نه،
بارانم!
× × × × × × × × × ×
اشک و باران با هم از روی نگاهش می چکند
او سرش را می برد پایین... خیابانِ شلوغ
عابران مانند باران در زمین گم می شوند
او فقط می ماند و چندین خیابانِ شلوغ
او فقط می ماند و دنیایی از دلواپسی
با غمی بر شانه اش سنگین... خیابانِ شلوغ
× × × × × × × × × ×
میان منُ تو
فاصله یک باران ست
و خیالت که مرا
از پنجره می گیردو می برد
قدم زنان تا عشق
می رسم به تو
با تن پوشی از آغوش
و دست های پر از
طراوت اوّلین سلام
گل سرخی
که گلبرگ گلبرگ
در صدای عطرها
هجا می کند تو را
میان منُ تو
فاصله یک باران ست.
× × × × × × × × × ×
هرگز به دست اش ساعت نمی بست
روزی از او پرسیدم
پس چگونه است
که همیشه سر ساعت به وعده می آیی؟
گفت:
ساعت را از خورشید می پرسم
پرسیدم
روزهای بارانی چطور؟
گفت:
روزهای بارانی
همهی ساعت ها ساعت عشق است!
راست می گفت
یادم آمد که روزهای بارانی
او هـــــمـیــــــشـــــه خــــیــــس بــــــــــــــــــــود...!!!
× × × × × × × × × ×
در آغوش پر مهــــ ـرت
بازکن ...جایی برای من
به اندازه ی
یکــــــ دانه ی برف
پاک و بی آلایش!
آری!
همین یک لحظه ی ساده،
برایم کافیست...
فقط باش!
بودنــــت
کافیـــ ــست..